احمدرضااحمدرضا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

احمد رضــــا جان

بدون عنوان

1395/2/21 18:23
نویسنده : مامان سحر
485 بازدید
اشتراک گذاری

دست و پاهای کوچولوش جاشون عوض شده بود دستا سمت کانل زایمان تکون میخورد مطمئن بودم که داره میادهمش می گفتم تنهایی تو این شهر غریب و بجمه کوچو چیکار کنم اخه کی بچه رو بگیره و اینا با این فکرا رفتم خوابیدم ساعت1 شب ساعت3با یه درد بیدار شدم یه درد مثل دل پیچه بیخیال باز خوابیدم دقیقا ساعت4 همین اتفاق افتاد بازم بیخیال دیگه ساعت 5 هر 15 دقیقه یه بار میومد و من استرسم زیاد شد میخواستم سید رو بیدار کنم بریم شهرستان تا اونجا7ساعت بود چون نجمه3روز دردش طول کشید و خبری نبود بازم همون فکرا که چیکار کنم دست تنهایی و این چیزا تا ساعت7که دردا شدن هر8دقیقه یکبار اما شدید مثل نجمه نبودن بابایی هم دیگه بیدار شد از همه جا بی خبر گفت بریم؟گفتم بریمسکوتبعد متوجه شد یه جای کا میلنگه فهمید و گفت بریم بیمارستان با اصرار بابا قبول کردم چقد دلم شور میزد اخه خانم همسایه گفته بود کهه حتما اطلاعم بده ولی اون وقت صبح خجالت میکشیدم اگه خواب بودن چی؟اگه کلا باشه چی؟وااااااااااااای چندبار رو ام کلیک کردم و هی خارج شدم از صفحه مخاطبین تا اینکه بار اخر دلمو زدم به دریا و قبل از پشیمون شدنم دستمو فشار دادم جواب دادن و همون لحظه درد اومد سراغم و اینقد تند گفتم میشه بیاین بریم بیمارستان درد دارم گفت خونم الان حاضر میشم.

 

 

تا من وسایل بچه رو اماده کنم ایشونم اومدن بابایی اجی رو بغل کرد و رفیتم پایین چقد دلهره و استرس داشتم این بین که از پله ها پایین می رفتم درد اومد سراغم و نشستم رو زمین دوباره بلند شدم و زنگ زدم به مامانم چون منتظر حرکت ما بود رفته بود مدرسه و بهش گفتم که دردم گرفته دارم میرم بیمارستان چقد پشت گوشی مامان گریه کرد و به امام رضا التماس کرد الهی بمیرم سریع تو ماشین نشستم چند بار درد اومد دیگه شده بود5دقیقه ای همون حین کیسه ابم پاره شد.

 

رسیدیم سریع رفتم بلوک زایمان عادت ندارم اه و اخ و ناله کنم زن همسایه باورش نمی شد خندونکجازه ندادم معاینم کنن و گفتم سزارینی هستم و اینا و نگو بیمه ی احمق بیشعور هر ماه پول بیمه رو از ما کم میکنه و ما رو بیمه نکردهو به شوهرم گفتن2600باید واریز کنی برا عملغمگینتوی اون هوای سرد نجمه رو دوش بابایی از این اداره به اون اداره غمگینهنوزم یادم میفته گریم میگیرهغمگین

 

من رفتم تو کی از اتاقا و مدام ماما ها با هم حرف می زدن منم اون همه درد داشتم ولی جوابشونو میدادم دکتر می گفت بهت نمیاد  درد داشته باشی ولی شکمت معلومه انقباض داری اومد رگمو گرفتن وقتی خواستن سوند وصل کردن یهووووووووووووووووووووو معاینم کردننهمنم در همون گفتم من که اجازه نداده بودم قبلا هم برای اینکار ازم امضا گرفتین گفت خانووووووووووم چی میگی 8 سانت بازه رحمت بچه الان میاد شوهرتم نیست امضا کن سریع باید بری اتاق عملتعجبمنم هاج و واج نمیتونستم هیچی بگم فقط میدونم مثل قرقی سوار ویلچر شدم یه سره تند بردنم اتاق عملبی حسی و سر شدن پاهام و حس کردن یه پارچه سفید جلو صورتم و.....

 

 

براِی همه دعا کردم حتی بین دردام بیشتر از همه برای مرضی جون

 

 

چقد قفسه سینم درد گرفته بود یهو یه تکونای خیلی محکم و در اون می گفتم اگه بمیرم بچه هام چی میشن و همسری چی؟وای مثل خوره افتاده بود به جون یهو یه صدا امید زندگی داد اوووووووووووووووه  

 

 

پسرم بدنیا اومد عشق من گذشتن رو صورتم و حسابی گریه کردمآرام 

 

ادامه داد....

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

الهه
22 اردیبهشت 95 9:01
سلام اجی خوبی اوه اوه چه ماجرایی داشتی سر به دنیا اومدن پسرت اجی خداروشکر که هردوتون سلامتید اجی
مامان سحر
پاسخ
خیلی ممنون الهه خاتوم گل